یک عاشق واقعی....
روزها برام بی معنی بود. شبا تا دیر وقت بیدار میموندم و در دنیای مجازی غرق میشدم
بیشتر نماز صبحام قضا میشود، همیشه خسته و کوفته بودم و اصلا حوصله کسی را نداشتم
تا بیام بجنبم ظهر بود اصلا صبحونه نمیخوردم
ناهارا که دیگه هرچی پیدا میکردم شاید هم قضای حاضری
دیگه حتی نگاه همسرم هم محبتی نداشت
خسته بودم از زندگی خودم همسرم
و.....
بیچاره بچه ام !
گاهی واقعا دلم به حالش میسوخت
اونو یک موجود اضافه میدیدم که تا از روی غریضه و نا توانی گریه میکرد بر سرش چون دیوانه ای فریاد میزدم و او با چشمانی معصومانه دیویی چون من را مشاهده میکرد
گاهی با خود تصمیماتی میگرفتم اما با غرق شدن در دنیای مجازی همه ی قول و قرارهایم فراموش میشد
گویی کسی مرا نمیدید و دوستم نداشت
دیگر حتی فراموش کرده بودم گوشیی دارم ، حتی به دوستانم که پیامی میدادم جوابی دریافت نمیکردم
چرااااااااا؟
چرا همه من را فراموش کردن؟؟؟
چرا و چرا و چرا......
تا اینکه ....
یک روز میخواستم آش بذارم شروع به پخت که کردم
یک فکری به ذهنم اومد
زنگ زدم به فامیل های نزدیکم خواهر و مادر و جاری و مادرشوهر و خواهر شوهر
شور عجیبی پیدا کرده بودم با اشتیاق کارهای خونه را کردم و منتظرشون شدم
اما اول از همه خواهرم زنگ شد شرمنده برام کاری پیش اومده و نمیام
تازه یاد اون فیلمهایی می افتادم که پدربزرگ و مادر بزرگها انتظار بچه ها و نوه شونو میکشیدن اما اونا نمی آمدن،
چقدر اون موقع برام عجیب بود میگفتم خوب کار دارن دیگه ....
اما حالا میدیدم که چقدر به آدمها نیاز دارم
یاد احادیث صله رحم می افتادم اما افسوس....
منتظر تماس های دیگران بودم که زنگ خونه زده شد و یکی یکی اومدن
خواهرم هم هرطور بود خودش را رسوند
باورتون نمیشه
وقتی میرفتن انگار دوباره غمگین بودم و تنها....
تنهای تنها
دوست داشتم فریاد میزدم تو رو خدا نرید من تنهام
اما با لبخند و از روی رضایت راهیشون کردم
اون شب و تا چند روز همون مادر آرزوهامم برای کودکم بودم اما دوباره.....
روز از نو روزی از نو
این بار کار اساسی کردم
کامپیوتر را برای چند روزی خاموش کردم
با بچه ام بازی کردم
سعی کردم محیطی شاد در خانه بیافرینم
در روز همسرم زنگ زدم و حالش را میپرسیدم
و بهش فهماندم که برایم مهمی
براش بهترین غذاها را درست کردم
و شرایط را در منزل بهبود بخشیدم
و.....
و فهمیدم من انسانم
انسان
کسی که نمیتواند تنها باشد
او همدم میخواهد و یک همدم واقعی در دنیای واقعی
دستانش را گرفتم و به جای شکلک های لبخند ، لبخند واقعی را نثارش کردم
اوضاع روز به روز بهتر شد
لبخند به لبان همسرم آمده بود
بچه ام دیگر بهونه نمیگرفت
و....
انگار همه عوض شده بودند
نه...... نه......
اشکال از من بود
من عوض شده بودم
باورم عوض شده بود
من
بعد ها فهمیدم که شاید روزهایی باشد به شهر مجازی نیامده ام
من انسانم و عاشق زندگی
یک عاشق واقعی
......